"http://www.w3.org/TR/html4/loose.dtd"> شعرازسهراب سپهری - Sange Sabor
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Sange Sabor
جمعه 93 آبان 30 :: 8:43 عصر :: نویسنده : sahar


و شکستم ، و دویدم ، و فتادم


درها به طنین های تو وا کردم.
هر تکه نگاهم را جایی افکندم، پر کردم هستی ز نگاه.
بر لب مردابی،
پاره ی لبخند تو بر روی لجن دیدم، رفتم به نماز.
 در بن خاری،
یاد تو پنهان بود،
برچیدم،
پاشیدم به جهان.

بر سیم درختان زدم اهنگ زخود روییدن،
و به خود گستردن.

و شیاریدم شب یک دست نیایش،
افشاندم دانه ی راز.

و شکستم آویز فریب.

و دویدم تا هیچ.
و دویدم تا چهره ی مرگ،
تا هسته ی هوش.
و فتادم بر صخره ی درد.
از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم،
لرزیدم.

وزشی می رفت از امنه ای،
گامی همراه او رفتم.

ته تاریکی،
تکه ی خورشیدی دیدم،
خوردم،
و ز خود رفتم،
و رها بودم.


دوست
 
بزرگ بود 
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.
 
صدایش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلکهایش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هایش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.
 
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه ی باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت میان عافیت نور منتشر می شد.
همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته ی صحبت را
به چفت آب گره می زد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را چنان صریح ادا  کرد
که ما به عاطفه ی سطح خاک دست کشیدیم
و مصل لهجه ی یک سطل آب تازه شدیم.
 
و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت.
ولی نشد
که روبه روی وضوح کبوتران بنشیند
 
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله ی نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب 
چقدر تنها ماندیم.
 

 
نه تو میمانی و نه اندوه
 
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
 
به حباب نگران لب یک رود قسم
 
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
 
غصه هم خواهد رفت
 
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
 
لحظه ها عریانند
 
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
 

دانلود شعر سهراب سپهری

به تماشا سوگند و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن واژه‌ای در قفس است

حرف‌هایم مثل یک‌تکه چمن، روشن بود

من به آنان گفتم: آفتابی لب درگاه شماست

که اگر در بگشایید به رفتار شما می‌تابد و به آنان گفتم:

سنگ، آرایش کوهستان نیست

همچنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ

در کف دست زمین، گوهر ناپیدایی‌ست

که رسولان، همه از تابش آن خیره شدند

پی گوهر باشید لحظه‌ها را به چراگاه رسالت ببرید

و من آنان را به صدای قدم پیک، بشارت دادم




موضوع مطلب :



درباره وبلاگ

خدایا کمکم کن دیرتربرنجم زودترببخشم کمترقضاوت کنم وبیشترفرصت دهم
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 35
کل بازدیدها: 141623