دوش مست و بیخبر بگذشتم از ویرانه ای
در سیاهی شب ، چشم مستم خیره شد بر خانه ای
چون نگه کردم درون خانه از اون پنجره
صحنه ای دیدم که قلبم سوخت چون جانانه ای
کودکی از سوز سرما میزند دندان به هم
مردکی کور و فلج افتاده ای در یک گوشه ای
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای
مادری مات و پریشان مانده چون دیوانه ایچون که فارغ گشت از عیش و نوش آن مرد پلید
قصد رفتن کرد با حالت جانانه ای
دست در جیب کرد و زآن همه پول درشت
داد به دختر زآن همه پول درشت چند دانه ای
بر خودم لعنت فرستادم که هرشب تا سحر
میروم مست و شتابان سوی هر میخانه ای
من در این میخانه، آن دختر زفقر
میفروشد عصمتش را بهر نان خانه ای
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
بروی یکدگر ویرانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسته ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم
نخستین نعره مستانه را اموش آندم
بر لب پیمانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که میدیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را
واژگون ، مستانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
نه طاعت میپذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگر ها نیز کرده
پارع پاره در کف زاهد نمایان
سبحه صد دانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی نازآفرین را کو بکو
آواره و دیوانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را
پروانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی
تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد
گردش این چرخ را
وارونه بی صبرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که میدیدم مشوش عارف و عامی زبرق فتنه این علم عالم سوز مردم کُش
بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشت کاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من به جای او چو بودم
یکنفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه میکردم
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !
دهقان فداکار پیر شده و احتیاج به کمک داره، در تهران مرغا هورمون خوردن خروس شدن، خروسا مامانی شدن برای مرغا عشوه میان و ناز میکنن، چوپان دروغگو معاملات ملکی باز کرده و عزیز شده و کلی طرفدار داره، شنگول و منگول بزرگ شدن و گرگ شدن، حسنک گوسفند موسفند حالیش نیست، بساز بفروش شده، دارا و سارا رفتن فرانسه کبابی باز کردن، کوکب خانم حوصله مهمون رو نداره و جواب تلفن رو نمیده، کبری موهاشو مش کرده و تصمیم گرفته دماغشو عمل کنه، روباه و کلاغ دستشون تو یه کاسست، حسنک گوسفنداشو فروخته و پیکان خریده مسافرکشی میکنه، آرش کمانگیر معتاد شده، شیرین، خسرو و فرهاد رو پیچونده و با دوست پسرش رفته اسکی، رستم و اسفندیار اسباشونو فروختن و موتور خریدن میرن کیف قاپی، راستی چی به سر ما اومده؟!!؟
فقط عقابه هست که هنوز سر حرفش وایساده ... هنوز که هنوزه میگه... از ماست که برماست
زنده بودن را به بیداری بگذرانید
که سالها به اجبار خواهید خفت
قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند " چه کس مرده است؟ " چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .
قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام . یکی ذوق میکند که ترا بر روی برنج نوشته،یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،یکی ذوق میکند که ترابا طلا نوشته ،یکی به خود میبالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و ... ! آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟
قرآن ! من شرمنده توام اگر حتی آنان که ترا می خوانند و ترا می شنوند ،آنچنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند . اگر چند آیه از ترا به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند " احسنت ...! " گویی مسابقه نفس است ...
قرآن ! من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ،خواندن تو آز آخر به اول ،یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ،حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو . آنانکه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است.
دکتر شریعتی
آنچه ما باقرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم